شب عشق است و شب فراق میزبان حضرت زینب (س) است و مهمان ابیعبدالله (ع) که شب آخر عمر اوست.
مدام وارد خیمه میشود و بیرون میآید. با خود زمزمه میکند: خواهر قربانت شود.
میبیند امشب آقا ابیعبدالله (ع) اصحاب و یاران را جمع کرد و (بعد از خواندن خطبه و صحبت با یاران و ...) هر یک از یاران و اصحاب وفاداری خویش را اعلام نمودند و ... زهیر، حبیب، مسلمبنعوسجه و یاران باوفای امام صحبت کردند. و مجلس تمام شد همه به خیامشان رفتند. (حضرت زینب (س) اظهار غربت میکند که این خبر به گوش یاران امام میرسد)
پس از آنکه اظهار غربت حضرت زینب (س) به گوش اصحاب رسید. حبیب میگوید:
به مسلم بن عوسجه و زهیر و بریر و عابس و دیگران گفتم برخیزید همه یکجا برویم پشت خیام اهل بیت امام و ... اظهار وفاداری کنیم.
همه اصحاب آمدند پشت خیام زنها و اهل بیت امام سلام کردند و صدا زدند:
ما همگی آمادهی جانبازی هستیم و اگر ابیعبدالله (ع) اجازه بدهد همین امشب بر دشمن هجوم میآوریم و ...
همهی زنها از خیام بیرون آمدند و ... گریه میکردند ولی از یک لحاظ خوشحال بودند از اینکه یاران امام بر عهدشان وفادارند و ...
نافع بن هلال میگوید:
دیدم امام از خیمه بیرون آمده بود به طرف پشت خیمهها حرکت کرد، من هم به دنبالش رفتم، متوّجه من شد.
فرمود: کیستی؟
گفتم: نافع بن هلال هستم؟
فرمود: چرا این موقع شب بیرون آمدی و ...؟
گفتم: آقا جان!
هراس داشتم که از طرف دشمن گزندی به شما برسد.
(امام فرمود: آمدم بیرون تا اطراف را بررسی کنم و موقعیت حمله دشمنان را و ... بشناسم)
امام چهارم میفرماید:
شب عاشورا در بستر بیماری افتاده بودم، امّا میشنیدم که پدرم این شعر را میخواند که:
یا دَهْرُ اُفٍّ لَکِ مِنْ خَلیلٍ
کَمْ لَکَ بالْاَشْراق وَ الْاَصیلِ
مِنْ صاحِبٍ وَ طالِبٍ قَتیلٍ
وَالدَّهْرُ لا یَقْنَعُ بِالْبَدیلِ
وَ اِنَّما الْاَمْرُ اِلَی الْجَلیلِ
وَ کُلُّ حَیٍّ سالِکُ سَبیلٍ
با شنیدن این سخنان پدرم، عمّهام حضرت زینب (س) دامن کشان، سراسیمه، خدمت اباعبدالله (ع) رسید و با گریه عرض کرد:
داداش! فردا چه بلایی بر سر تو میآورند که این طور حرف میزنی و ...
فرمود: راهی که جدّم، بابایم، مادرم و برادرم رفتند، من هم باید همان راه را ادامه بدهم.
عرض کرد: یعنی فردا تو را میکشند؟ فرمود: آری
تا گفت آری، گریبانش را چاک زد، با سیلی به صورت خودش زد و روی زمین افتاد.
خواهر را به هوش آورد و آرام کرد و سرش را به سینه گذاشت و ...
به هر نحوی بود خواهر را آرام کرد. امّا مگر خواهر میتواند بخوابد.
امشب حرم ابیعبدالله (ع) همه بیدارند. همه دارند مناجات میکنند.
یا عباس (ع)! آقا جانم!
یا باب الحوائج! یا کاشف الکرب عن وجهِ الْحُسَینِ، اکشفْ کربی بحقِّ اخیکَ الْحُسَینِ.
شب تاسوعا است. شب باب الحوائج عباس (ع) است.
امشب شب بزرگی است. امشب ارمنیها از حضرت حاجت میگیرند.
بیچاره آن کسی است که در مجلس او حاجتش را نگیرد، یا مریضش شفا پیدا نکند و مریضیش خوب نشود و ...
از زمانی که به دنیا آمده است. امالبنین (س) قنداقهاش را پیش عزیزانش آورد.
امیرالمؤمنین (ع) اسم او را «عباس» نامید. (در ایّام کودکی، امام (ع) بسیار دستهای عباس (ع) را میبوسید و ...)
امالبنین (حضرت زینب (س) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و همه اهل خانه به گریه افتادند.
قربان آن خال هاشمی تو.
آنقدر آقا زیبا بود که از فرط زیبایی به قمر بنیهاشم مشهور شد.
بعد از آنکه همهی بنیهاشم (روز عاشورا) به درجهی رفیع شهادت نایل شدند. آمد مقابل ابیعبدالله (ع) با ادب و احترام ... عرض کرد:
آقا جان! مولای من! سیّدی! اجازه بده تا به میدان بروم و جانم را فدایت کنم و ...
تا این جمله را گفت، کَأَنّه بُغض امام ترکید و شروع به گریه کردن نمود. (با صدای بلند گریه کرد) فرمود:
عباسم! تو علمدار منی، تو میر و سالار منی، تو امید و پشت و پناه منی، تو امید خیمههای منی، بنَفْسیِ اَنْتَ، اَنْتَ صاحِب لوایی.
عرض کرد:
آقا جان! سینهام تنگی میکند و ...
راوی میگوید:
ابی عبدالله (ع) در بین نخلستان پیاده شد، شیئی را برداشت، به چشمهایش مالید و بوسید.
جلو رفتم دیدم، دستهای عباس (ع) در بغل ابیعبدالله (ع) است و ...
راوی میگوید:
دیدم که ابیعبدالله (ع) از آنجا تا نهر علقمه پیاده رفته و به کنار بدن و جسم پارهپارهی عباس (ع) رسید.
فرمود: أَلْانَ اِنْکَسَر ظَهْرِی و ...
همین که به سمت خیمهها آمد، با خواهرش ملاقات کرده است.
خواهر صدا زد داداش!
ز میدان آمدی پشتت خمیده
بگو به زینبت رنگت پریده
دادش جانم!
چرا دست بر کمر گرفتی (و این چه حالی است که من تو را میبینم!! و ...)
فرمود: زینب جان! به خدا عباسم را کشتند.
(شاید فرمود که): برو به اهل خیام بگو، لباسهای اسیریشان را بپوشند و آماده اسارت باشند.
1ـ تولّد
از روزی که به دنیا آمد، نامش را علی (ع) گذاشتند، که بعدش به علیاکبر (ع) معروف شد.
جمالش مثل جمال پیغمبر (ص) بود.
از همین رو هر موقعی که (در مدینه) بنیهاشم و اهل بیت (ع) دلشان برای پیغمبر (ص) تنگ میشد به قامت علیاکبر (ع) نگاه میکردند. (و میگفتند علی جان! جلوی ما راه برو) از همه بیشتر، زینب (س) به او علاقه داشت؛ چرا که پریشان برادرزادهاش بود و ... .
2ـ در حرم پیامبر (ص)
(ایام کودکیش بود که) وارد حرم پیغمبر (ص) شد. دید بابایش کنار ستون حرم و قبر مطهر نشسته است. سلام کرد. در آغوش پدر قرار گرفت.
بابا جان!
من دلم انگور میخواهد.
(حال، فصل انگور هم نیست) امّا ابی عبدالله (ع) به قدرت الهی ـ از ستون مسجد، انگور بیرون آورد و دانهدانه در دهان فرزندش گذاشت و ...
(شاید در آن لحظه ابیعبدالله (ع) این جمله را فرمود که میبینم آنچه را که جدّم فرمود و ... از قضایای کربلا برایم گزارش داد ... و اینکه یک روزی اکبرم از من طلب آب میکند و ... داستان عاشورا)
روز عاشورا شد، آمد از محضر ابیعبدالله (ع) برای رفتن به میدان نبرد اجازه بگیرد.
بابا جان!
اجازهی اعزام به میدان میخواهم.
فرمود: برو عزیزم.
همینکه علیاکبر (ع) به سمت میدان حرکت کرد، ابی عبدالله (ع) از خود بیخود شده و دنبال فرزندش به راه افتاد، محاسن مبارکش را در دست گرفت و شروع به خواندن آیهی انبیا نمو دکه:
اِنَّ اللهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ اِبْراهیمَ وَ آلَ عِمْران ...
خدایا!
تو شاهدی که شبیهترین فرد به پیغمبر تو (اَشْبَهُ النّاس خَلْقاً و خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ) را به سوی این قوم میفرستم.
علیاکبر (ع) وارد میدان نبرد شده و رجزی خواند.
اَنا عَلِیُّ بْنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ
نَحْنُ وَ بَیْتِ اللهِ اَوْلی بِالنَّبیِّ
تَاللهِ لا یَحْکُمُ فینَا ابْنُ الدَّعیِ
بر دشمن حمله کرد و عدهی زیادی (حدود 120 نفر) را به درک واصل کرد.
پس از مدّتی مبارزه با دشمن، تشنگی بر او غلبه کرد.
(امام صحنهی رزم علیاکبر (ع) را میبیند. از همینرو منتظر است تا فرزندش برگردد و شاید به همین دلیل است که جام شهادت را به علیاکبر (ع) نمیدهند)
به سمت بابا برگشت و عرض کرد:
«اَلْعَطَشُ (قَدْ) قَتَلَنی وَ ثِقْلُ الْحَدیدِ اَجْهَدَنی.»
عطش بر من غلبه کرد و ... این لباس که بر تن دارم بر من سنگینی میکند. همین که گفت، بابا من تشنه هستم. اما فرمود: هات لسانک. زبانت را بیرون بیاور.
ابیعبدالله (ع) با یک عمل، دو کار انجام داد:
اوّل، آنکه لبهای علیاکبرش را بوسید. دیگر، آنکه خواست به او نشان بدهد که کام و زبانش از زبان او تشنهتر است.
(پس از این ماجرا) بار دیگر برگشت به سوی میدان.
مرّه بن منقذ میگوید: گناه همهی عرب بر گردن من اگر داغ و بلای او را به دل بابایش نگذارم لذا این نامرد در جایی مخفی شده، همچنانکه علیاکبر (ع) مثل حیدر کرّار میجنگید از پشت نیزهای را بر (پهلوی) او وارد کرد.
لذا از روی اسب نزدیک بود که بیفتد، دستهایش را به اطراف گردن اسب انداخت.
(باید نشان فاطمی داشته باشد. همچون جدّهاش فاطمه زهرا (ع) پهلویش شکافته شد شیخ عباس قمی در کتاب بیتالاحزان مینویسد که با خنجر از لای در، بر فاطمه (ع) ضربت زدند بعد وارد خانه شدند. خدا لعنت کند آن کسی را که با خنجر بر پهلوی زهرا (ع) ضربت زد)
مرّه بن منقذ میگوید:
دور زدم آمدم جلوی او (= علیاکبر) با عمود آهنین بر سرش ضربت زدم. خون از سر فوران میزد و ...
دستها را دور و اطراف گردن اسب قرار داد، یعنی که مرا از مهلکه بیرون ببر. (با خونهایی که از سرِ علیاکبر (ع) فوران میکرد) خون جلوی چشمهای اسب را گرفت، به عوض آنکه راکب خویش را به سوی خیمهگاه بیاورد، به سوی وسط لشکر دشمن برد و ... (آنچه که نباید میشد شد و ...)