زندگی نامه




دیگر خسته شده بود تحمل این همه رنج و ناراحتی را نداشت چشمش به در بود که شاید فرشته مرگ وارد شود و او را به آرامش ابدی برساند . همه تلاشش را کرده بود تا مردم را از جهالتشان بیرون آورد ، چه شبهایی که با همسر و فرزندانش به خانه تک تک مردم مدینه رفته بود تا با آنها صحبت کند و به آنها بگوید همسر من ، داماد پیغمبر ، علی (ع) جانشین پیامبر است اما همه فقط یک چیز گفته بودند : ابوبکر زودتر اعلام خلافت کرد و علی در کمال ناباوری می گفت : انتظار داشتید پیکر پاک پیامبر (ص) را بر زمین می گذاشتم و اعلام خلافت می کردم و هیچ کس جوابی نمی داد و فاطمه به سیمای محزون همسرش چشم می دوخت .

دیگر از نفس کشیدن هم خسته شده بود . با هر نفس گویی تمام رنج دنیا بر پیکر نحیفش وارد می شد. یاد آن روز افتاد روزی که هنوز عزادار غم پدر محبوبش بود که درب خانه به صدا درآمد و او به پشت رفت و صدای شیاطین انسان نمایی می آمد که شوهرش را می خواندند و از او برای خلیفه خود بیعت می طلبیدند و فاطمه که پاسدار حریم خانه اش بود اینک مسئولیت سنگین تری را حس می کرد او باید پاسدار حریم ولایت باشد او باید حامی ولی خود باشد . اینگونه بود که پشت در ایستاد و اجازه ورود نداد . هیچگاه فکر نمی کرد که آنها به او اهانت کنند ، آنها بارها دیده بودند که چگونه پیامبر او را می بوسید ، چگونه به او احترام می گذاشت و حتماً بارها شنیده بودند که پیامبر (ص) گفته بود : فاطمه پاره تن است ، هر کس او را بیازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بیازارد خدا آزرده است یا شاید فراموش کرده بودند که او محبوب خداوند است همچنانکه در حدیث قدسی آمده است . اما گویی این مردمان فراموش کرده بودند و یا خود را به فراموشی زده بودند و آنگاه بود که آن ملعون آتشی در دست گرفت و به سوی خانه شد به او گفتند : فاطمه (س) در خانه است و آن بی شرم گفت : باشد ، خانه را آتش می زنم و شد آن چیزی که نباید می شد . علی (ع) را جلوی چشمان همسرش دست بسته بردند و او با وجود زخمهایی که بر دل و پیکرش وارد شده بود دنبال همسرش رفت اما باز هم نامرمان بر او حمله بردند و صورت بهشتی اش را به رنگ نیلی در آوردند .

 

ناگهان یاد لحظة مرگ پدرش افتاد و لبخندی زد . یاد لحظه ای که پدرش به او گفته بود تو زودتر از همه به من ملحق خواهی شد و امیدوار شد که به زودی از این همه غم و رنج رهایی پیدا می کند اما با همسر و فرزندانش چه کند به یاد چشمان اشکبار همسرش افتاد که از او می خواهد بماند و یاد نگاههای غمگین فرزندانش . خوب می دانست که این اول رنج و غم خاندان پیامبر (ص) است اما دیگر طاقت ماندن نداشت ، دلش برای پدرش تنگ شده بود . خسته شده بود از مردم ، از جهالتشان و از بی وفاییشان . همسر و فرزندانش را به خدا سپرد و آماده رفتن شد . به علی (ع) وصیت کرد که پس از مرگش او را مخفیانه خاک کنند تا نامردمان بر جنازه او حاضر نشوند و چشمان علی (ع) پر از اشک شد .

دیگر زمان رفتن فرا رسیده بود ، خودش می دانست ، خوشحال بود که تا لحظاتی دیگر برای همیشه به آرامش می رسد و به لقای محبوبش دست می یابد و آنگاه بود که او برای همیشه از غمها و رنجهای دنیای فانی رها شد و  نزد پروردگارش دعوت شد .

زهرا قائدی -شیراز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد